.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۹۳→
همه چی عین فیلمه بود...جنی رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته می کردم...انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم...خون اون مرده پاشید روصورتم...زهرم ترکید...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزدیک شد...داشتم سنکوب می کردم...صورتم ازاشک خیس شده بود...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد...عقب رفتم...همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو...پام خوردبه یه چیزی...سرم وبه عقب چرخوندم و...
جنازه رضا روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت رضا خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بلاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه رضا اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،ارسلان وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم رضا وزمزمه می کردم...
ارسلان من وتوبغلش کشید...من ومحکم به خودش فشارداد...درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده دیانا؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:رضا...ارسلان...رضا...رضا...
- رضا چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
- خواب دیدم رضا مرده...داداشی من مرده بود...صورتش...صورتش خونی بود...رضا...رض...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...ارسلان من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره
شد...باانگشتش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم...داداش رضات حالش خوبه خوبه...هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:می خوام...می خوام باهاش حرف بزنم...
ارسلان دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا...بیاخودت بهش زنگ بزن بادستای لرزون گوشی وازدست ارسلان گرفتم...شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم...نمیدونستم که حالا تولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن...برامم مهم نبود...مهم رضا بود...مهم داداشم بود...بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای رضا توی گوشی پیچید:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:رضا خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود...نگران پرسید:تویی دیانا؟!من خوبم...توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟
جنازه رضا روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت رضا خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بلاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه رضا اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،ارسلان وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم رضا وزمزمه می کردم...
ارسلان من وتوبغلش کشید...من ومحکم به خودش فشارداد...درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده دیانا؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:رضا...ارسلان...رضا...رضا...
- رضا چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
- خواب دیدم رضا مرده...داداشی من مرده بود...صورتش...صورتش خونی بود...رضا...رض...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...ارسلان من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره
شد...باانگشتش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم...داداش رضات حالش خوبه خوبه...هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:می خوام...می خوام باهاش حرف بزنم...
ارسلان دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا...بیاخودت بهش زنگ بزن بادستای لرزون گوشی وازدست ارسلان گرفتم...شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم...نمیدونستم که حالا تولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن...برامم مهم نبود...مهم رضا بود...مهم داداشم بود...بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای رضا توی گوشی پیچید:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:رضا خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود...نگران پرسید:تویی دیانا؟!من خوبم...توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟
۲۲.۶k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.